دهکده عشق...
فهمیدم....
یا مدام براى نبودنت...
براى خط زدنت تلاش مى کنند؟...
نه! همیشه جنگیدن خوب نیست!...
من همیشه جنگیده ام تا چیزى را عوض کنم...
اما این روزها فهمیده ام که با آدم هاى کوته نظر نباید جنگید...
فهمیده ام براى اثبات دوست داشتن نباید جنگید...
براى به دست آوردن دل آدم ها نباید جنگید...
براى اثبات خوب بودن نباید جنگید...
این روزها نسخه فاصله گرفتن را مى پیچم براى هر کسى که رنجم مى دهد...
از آدم هایى که زیاد دروغ مى گویند...
فاصله می گیرم...
از آدم هایى که زیاد ظلم می کنند...
فاصله می گیرم...
از آدم هایى که حرمتم را نگه نمی دارند...
فاصله می گیرم...
با حقارت برخى آدم ها و دل هایشان نباید جنگید...
باید نادیده شان گرفت ...
و گذشت ...
و بخشیدشان...
نه براى این که مستحق بخشش اند...
براى این که من مستحق آرامشم....
آموختم....
آموخته ام ... که تنها کسي که مرا در زندگي شاد مي کند کسي است که به من مي گويد: تو مرا شاد کردي
آموخته ام ... که مهربان بودن، بسيار مهم تر از درست بودن است
آموخته ام ... که هميشه براي کسي که به هيچ عنوان قادر به کمک کردنش نيستم دعا کنم
آموخته ام ... که مهم نيست که زندگي تا چه حد از شما جدي بودن را انتظار دارد، همه ما احتياج به دوستي داريم که لحظه اي با وي به دور از جدي بودن باشيم
آموخته ام ... که گاهي تمام چيزهايي که يک نفر مي خواهد، فقط دستي است براي گرفتن دست او، و قلبي است براي فهميدن وي
آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در يک شب تابستاني در کودکي، شگفت انگيزترين چيز در بزرگسالي است
آموخته ام ... که پول شخصيت نمي خرد
آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگي را تماشايي مي کند
آموخته ام ... که خداوند همه چيز را در يک روز نيافريد. پس چه چيز باعث شد که من بينديشم مي توانم همه چيز را در يک روز به دست بياورم
آموخته ام ... که چشم پوشي از حقايق، آنها را تغيير نمي دهد
آموخته ام ... که اين عشق است که زخمها را شفا مي دهد نه زمان
آموخته ام ... که هيچ کس در نظر ما کامل نيست تا زماني که عاشق بشويم
آموخته ام ... که زندگي دشوار است، اما من از او سخت ترم
آموخته ام ... که فرصتها هيچ گاه از بين نمي روند، بلکه شخص ديگري فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد...
آموختم....
آموخته ام ... که تنها کسي که مرا در زندگي شاد مي کند کسي است که به من مي گويد: تو مرا شاد کردي
آموخته ام ... که مهربان بودن، بسيار مهم تر از درست بودن است
آموخته ام ... که هميشه براي کسي که به هيچ عنوان قادر به کمک کردنش نيستم دعا کنم
آموخته ام ... که مهم نيست که زندگي تا چه حد از شما جدي بودن را انتظار دارد، همه ما احتياج به دوستي داريم که لحظه اي با وي به دور از جدي بودن باشيم
آموخته ام ... که گاهي تمام چيزهايي که يک نفر مي خواهد، فقط دستي است براي گرفتن دست او، و قلبي است براي فهميدن وي
آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در يک شب تابستاني در کودکي، شگفت انگيزترين چيز در بزرگسالي است
آموخته ام ... که پول شخصيت نمي خرد
آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگي را تماشايي مي کند
آموخته ام ... که خداوند همه چيز را در يک روز نيافريد. پس چه چيز باعث شد که من بينديشم مي توانم همه چيز را در يک روز به دست بياورم
آموخته ام ... که چشم پوشي از حقايق، آنها را تغيير نمي دهد
آموخته ام ... که اين عشق است که زخمها را شفا مي دهد نه زمان
آموخته ام ... که هيچ کس در نظر ما کامل نيست تا زماني که عاشق بشويم
آموخته ام ... که زندگي دشوار است، اما من از او سخت ترم
آموخته ام ... که فرصتها هيچ گاه از بين نمي روند، بلکه شخص ديگري فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد...
شاد کردن ساده است....
- ﻏﻤﮕﯿﻨﯽ؟
- ﻧﻪ .
- ﻣﻄﻤﺌﻨﯽ؟
- ﻧﻪ .
- ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟
- ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ ﻣﻨﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻥ .
- ﭼﺮﺍ؟
- ﭼﻮﻥ ﻗﺸﻨﮓ ﻧﯿﺴﺘﻢ
- ﻗﺒﻼ ﺍﯾﻨﻮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﮔﻔﺘﻦ؟
- ﻧﻪ .
- ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺗﺎ
ﺣﺎﻻ ﺩﯾﺪﻡ .
- ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﯽ؟
- ﺍﺯ ﺗﻪ ﻗﻠﺒﻢ ﺁﺭﻩ
ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﻭ ﺑﻮﺳﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ
ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ ﺩﻭﯾﺪ، ﺷﺎﺩ ﺷﺎﺩ.
ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﺷﻮ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ،
ﮐﯿﻔﺶ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ،
ﻋﺼﺎﯼ ﺳﻔﯿﺪﺵ ﺭﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ..پیرمرد نابینا بود ...
ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﺩﻝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﻭ ﺷﺎﺩ ﮐﺮﺩ ﺣﺘﯽ ﺑﺎ
ﯾﮏ ﺣﺮﻑ ﺳﺎﺩﻩ..
ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺣﺮﻑ ﻣﺮﺩﻡ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻭ ﺧﺮﺍﺏ ﻧﮑﻦ
ﺩﻫﻦ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﺯﻩ
ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺑﺎﺷﯽ ﻣﯿﮕﻦ ﺩﺯﺩﻩ
ﺳﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﯽ ﻣﯿﮕﻦ ﺑﺪ ﺑﺨﺘﻪ
ﺯﯾﺎﺩ ﮔﺮﺩﺵ ﺑﺮﯼ ﻣﯿﮕﻦ ﻭﻟﻪ
ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﻣﯿﮕﻦ ﺍﻓﺴﺮﺩﺱ
ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺑﺎﺷﯽ ﻣﯿﮕﻦ ﺧﺮﺍﺑﻪ
ﻣﺮﺍﻣﺖ ﻣﺮﺩﻭﻧﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻓﻼﻧﻪ
ﭘﺲ ﺑﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻥ ﺑﮕﻦ ﺧﺪﺍﯼ ﺗﻮﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻮ ﺭﻭ ﻗﻀﺎﻭﺕ
ﮐﻨﻪ ﻭ ﺑﺲ.
ﭘﺲ ﻟﺬّﺕ ﺑﺒﺮ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺮ نخواهی گشت..
یه سری حرف بزرگونه!!!!!!!
وقتی مهمان می آمد مانند یک گربه جلویشان قِل میخوردم و تمام شیرین کارهایی که بلد بودم انجام میدادم تا بیشتر بمانند.
فقط میخواستم بیشتر بمانند ودیرتر بروند.اصلاً نروند!
بعد مامان من را میبرد به گوشه ای و میگفت هیچ وقت اصرار نکن.
هر کسی خودش دوست داشته باشد می مانَد،بیشتر هم می ماند. مامان هیچ وقت اهل تعارف کردن نبود.اما من باز مهمان بعدی که می آمد می رفتم جلویش قِل میخوردم که بمان.دیرتر برو. بزرگتر که شدم وقتی جلوی دوستم قِل میخوردم که بماند و آن قدر قِل خوردم و افتادم روی سراشیبی و پرت شدم،
فهمیدم مامان راست میگفت....
مهمان و دوست و شوهر و همسر ندارد،هر کسی بخواهد
می ماند و نخواهد میرود...
حالا تو هی قِل بخور...هی شیرین کاری کن......
آدم ها عوض نمی شوند....
آدم ها عوض نمیشوند
فقط دلتنگ میشوند
بر میگردند
و دوباره از نو
با همان عادت ها دوستی می کنند
آدم ها برمیگردد
نه برای اینکه قدر و قیمتت را فهمیده اند
برمیگردند
چون دیواری کوتاه تر از تو
پیدا نکرده اند
یادت باشد
دل خوش نکنی به این برگشتن ها
آدم ها عوض نمی شوند . . .
رمان کوتاه
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.
ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.
آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:
باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید…. آوا مکث کرد.
بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.
ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی. بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.
و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم.
وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.
همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.
تقاضای او همین بود.
همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه. گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم. خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟
آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.
مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
آوا، آرزوی تو برآورده میشه.
آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .
صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.
چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه. اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده. نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن .
آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .
آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.
سر جام خشک شده بودم. و… شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟
خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.
بابایی روزت مبارک
چهره ات خشن مي شودودلت دريايي، آرام نمي گيري تاتكه ناني بياوري
پدركه باشي،مي خواهي ولي نمي شود، نمي شودكه نمي شود.
پدركه باشي عصا مي خواهي ولي نمي گويي . هرروز خم ترازديروز،مقابل آينه تمرين محكم ايستادن مي كني.
پدركه باشي حساس مي شوي به هرنگاه پرحسرت فرزند به دنيا، تمام وجود خودت رامحكوم آرزوهايش مي كني!
پدركه باشي دركتابي جايي نداري وهيچ جايي زيرپايت نيست . بي منت ازاين غريبه گي هايت مي گذري تاپدرباشي . پشت خنده هايت فقط سكوت ميكني.
پدركه باشي به جرم پدربودنت حكم هميشه دويدن را برايت مي برند ، بي هيچ اعتراضي به حكم فقط مي دوي ودرتنها يي ات نفسي تازه مي كني.
پدركه باشي پيرنمي شوي ولي يك روز بي خبرتمام مي شوي وپشت هاراخالي مي كني باتمام شدنت ، بايدحس آرامش رابعدازعمري تجربه كني.
پدركه باشي دربهشتي كه زيرپاي تونبود هم دلهره هايت را مرور می کنی .
دوستم موسیقیت جامانده
وقتی می آيند
موسيقی شان را هم با خودشان می آورند ...
ولی وقتی می روند
با خود نمی برند!
آدمها
می آيند
و می روند،
ولی
در دلتنگی هايمان ...
شعرهايمان ...
روياهایِ خيسِ شبانهمان ... می مانند!
جا نگذاريد!
هر چه را که روزی می آوريد را با خودتان ببريد!
وقتی که می روید
دیگر
به خواب و خاطرهی آدم برنگرديد...!
شکلاااااااات
با یه شکلات شروع شد
.من یه شکلات گذاشتم توی
دستش اونم یه شکلات گذاشت توی دستم
.من بچه بودم...اونم بچه بود
.سرمو بالا کردم ..سرشو بالا کرد
دید که منو میشناسه.خندیدم گفت:دوستیم
...گفتم: دوست دوست
گفت: تا کجا؟
!گفتم: دوستی که تا نداره
!گفت :تا مرگ
خندیدم و گفتم: تا نداره
گفت: باشه! تا پس از مرگ
گفتم: نه! تا نداره
گفت: قبول! تا اونجاییکه همه دوباره زنده میشن..یعنی تا زندگی بعد از مرگ باز هم با هم
دوستیم..تا بهشت..تا جهنم..تا هر جا که باشه من و تو با هم دوستیم
خندیدم . گفتم: تو براش تا هر کجا که دلت میخواد یه تا بذار! اصلا یه تا بکش از سر این دنیا
تا اون دنیا! اما من اصلا تا نمیذارم!دوستی تا نداره
نگام کرد..نگاش کردم. باور نمیکرد..
میدونستم... اون میخواست حتما دوستیمون تا داشته باشه. دوستی بدون تا رو نمیفهمید
گفت :بیا برای دوستیمون یه نشونه بذاریم
گفتم: باشه. تو بذار
گفت: شکلات! هر بار که همدیگر رو می بینیم یه شکلات مال تو ..یکی مال من! باشه؟
گفتم: باشه
هر بار یه شکلات میذاشتم توی دستش اونم یه شکلات توی دست من. باز همدیگه رو نگاه
میکردیم..یعنی که دوستیم! دوست دوست
من تندی شکلاتم رو باز میکردم و میذاشتم توی دهنم و تند تند اونو میخوردم.
میگفت ای شکمو! تو دوست شکمویی هستی! و شکلاتش رو میذاشت توی صندوق کوچولوی قشنگ
میگفتم بخورش! میگفت نه! تموم میشه!میخوام تموم نشه! میخوام برای همیشه بمونه.
صندوقش پر از شکلات شده بود و هیچ کدومش رو نمیخورد.من همش رو خورده بودم.
اگفتمگه یه روز شکلاتهاتو مورچه ها بخورن یا کرمها..اون وقت چی کار میکنی؟ گفت:مواظبشون هستم.
میگفت میخوام نگهشون دارم تا موقعیکه دوست هستیم...و من شکلات و میذاشتم توی
دهنم و میگفتم نه! نه! تا نداره!! دوستی که تا نداره!
یه سال..دو سال..چهار سال..هفت سال...ده سال..بیست سال...شده که گذشته.
حالا اون بزرگ شده و منم بزرگ شدم. من همه ی شکلاتهای خودم و خوردم..اون اما همه ی شکلات هاشو نگه داشته !!!!!!!!!
حالا اومده امشب که خدافظی کنه. میخواد بره.. بره اون دور دورا...میگه میرم اما زود
برمیگردم! من میدونم ..میره و برنمیگرده...
یادش رفت شکلات رو به من بده. من اما یادم نرفت. یه شکلات گذاشتم کف دستش گفتم این
برای خوردن..یه شکلاتم گذاشتم کف اون دستش گفتم اینم آخرین شکلات برای صندوق
کوچولوت! یادش رفته بود که صندوقی داره برای شکلاتهاش! هر دو تا رو خورد! خندیدم..
میدونستم دوستی من تا نداره...
میدونستم دوستی اون تا داره.. مثل همیشه!
خوب شد همه ی شکلاتهام رو خورده ام ...اما اون هیچکدومش رو نخورد..
........
حالا موندم که با یه صندوق پر از شکلات نخورده چی میخواد بکنه؟؟؟
بهترین دوست
اما . . .
می توان دوستی پیدا کرد که درتمامی لحظه ها کنارم باشد ؟
من در تمام لحظه هایم تنها هستم . . . تنهای تنها !
اما . . . باز هم ازاندیشیدن دست بر نمیدارم . . .
همچنان در مخیله ام به دنبال دوستی شایسته هستم . . .
.
.
.
.
آری یک دوست . . .
یک دوست صمیمی دارم که به قدر نداشته هایم او را داشته ام . . .
تمامی لحظاتم را با او سپری کرده ام . . .
خاطرات زیادی با هم داریم
شبهای سردم را با نوازش های گرم او سرکرده ام
او دوستی خودرابارهاوبارها ثابت کرده . . . ثابت کرده که میتواند بهترین دوست برایم باشدودرتنهایی تنهایم نمیگذارد . . .
امامن رفیقی نیمه راه بود برایش . . .
شبی را بیاد دارم که مثل همیشه تنها بودم . . .
دلم گرفته بود . . . از خودم ، از همه . . . حتی ازبهترین وصمیمیترین دوستم که درکنارم بود . . .
مثل همیشه هیچ نمیگفت . . .
ساکت نشسته بود و تنها نظاره گر غم ها و بی کسی هایم بود
سکوتی مبهم فضای اتاق را در برگرفته بود
ساعت ها بدون هیچ کلامی را در کنار هم سپری کردیم
تا اینکه . . . به یکباره هرچه دردو جدایی و حسرت و خلاصه تمام بی کسی هایم که گوشه ای از قلبم تلمبارشده بود را یکجا جمع کردم و برسرش فریاد کشیدم . . . !
پس از لحظه ای . . . دیدم که ارام ارام در خود شکست و مرا دعوت به گریه کرد . . .
من هم با تمام توان شروع به گریستن کردم . . .
اشک میریختم ، زجه میزدم وهربارسکوت اتاق رادرهم میشکستم . . .
ازخودم بدم می امد که چرابهترین دوستم را ترک کردم . . .
هنوز هم باورم نمیشد . . .
یعنی من بودم که او را اینگونه شکستم ؟!
اری من بغضم راشکستم . . .
بهترین دوستم را . . .
ولی مطمئنم که این جدایی دوامی نخواهد داشت .....
بچه ها خیلیامون دوستای خوب داریم بیاید اسم بهتریناشون و بنویسیم تا بفهمیم تو این دنیا چه قدر دوست خوب وجد داره من از خودم شروع می کنم دور و برم پر از دوستای خوب در ازای مهربونیای روژان،آیه،ریحانه،سحر می تونم از خدا بخوام که یه وقت یه اتفاقی نیفته که دلشونو بشکونم خدایا خودت کمکم کن ......
من شروع کردم بچه ها شما ادامه بدین ....
راز سنجاق قفلی ها
ازهمان کودکی دوستشان داشتم
نه اینکه حس نوستالژی باشند ها ! نه !
آنها بانی وصل اند اما خودشان بی وصل میمانند
خم میشوند ؛
ولی خم به ابرو نمیآورند
زنگ میزنند ؛
کج میشوند ولی خودشان زنگار به دلت نمیزنند ..
تیزند ؛یکرنگ ؛ ساده و بی آلایش..
کاش هیچ وقت سنجاق زندگی گم نشود،
همان سنجاقی که تو را به این زندگی وصلت میکند،
حسی که درون هر آدمی زنده است،
شاید حسی قشنگ باشد از یک دوست
یک همراهی ....
که به تو یاداوری کند امید و زندگی را ،
شاید آدم هایی باشند که تو را همراهی کرده اند تا بدین جا برسی، شاید حسی قدیمی که هروقت زنده میشود سرشار از شور و شوق میشوی..
آدم ها همه سنجاق هایی دارند که به زندگی وصلشان میکند، حالیشان میکند که به این زندگی چقدر وابسته اند......
عشق واااااااقعی
برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.
شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» .
در آن بین، پسری برخاست و داستان کوتاهی تعریف کرد:
روزی زوج جوانی که زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ
شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر
پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف
آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را
تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد
جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
استان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی
اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می
زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که :عزیزم، تو بهترین مونسم
بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.
قطره های اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می
دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می
کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او
را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به
مادرم و من بود. (این است عشق واقعی)
روز مادر به همه مامانا مبارک
دهانم از بوی سیزده سال پیش پر شد ... همیشه به روش می اوردیم ...
طفلکی هر بار کودکانه انکار میکرد که ویکس نمی ماله ...
دزدکی می رفت توی اتاق و ویکس می مالید به زانوهاش ...
قوطی لاجوردی ویکس رو زیر لباس ها توی کمدش مخفی میکرد شبیه معجونی مخفی و شفا بخش مادرم تا آخرین نفس به معجزه ویکس باور داشت و ما تا آخرین لحظه از بوی ویکس گریزان بودیم و
حالا سیزده ساله که مادرم دیگه بین ما نیست و خاطره حالا با بوی خمیر دندان برام زنده شده ... بادهان پر از کف رو به روی آینه دستشویی ایستادم و دهنم از رایحه ویکس پر شده و به دردی فکر میکنم به پیری به زوال به قدرت بو ها در زنده کردن مردگان به زنده کردن یادشان و حتی خودشان ... دهانم بوی زانو درد می دهد ... دهانم در کف و حباب گذشته ها غرق شده است ...
باور نکن ...
آدما "عادت" میکنند
به بودنها ؛ خندیدن ها ، خوش گذراندن کنار فردی خاص
کافیست تعدادی ساعت برایشان خاطره ی خوب بسازی
عادت میکنند به تکرار این خاطرات کنارت
عادت میکنند به بودنت
"گاه میگویند : " دوستت دارم
تو جدی نگیر
آنها فقط عادت کرده ا
جمله ای میگویند برای ماندنت
برای تکرار کردن آن خاطرات شیرین برایشان
عادت کرده اند
همانطور که اگر بروی
تنهایشان بگذاری
بعد از مدتی عادت میکنند
به تنهایی ؛ به خندیدن بی تو
به ادامه دادن زندگی بدون حضورت
آدمها عادت میکنند
همه ی دوستت دارم ها
جدی نیست
لااقل " تو" جدی نگیر...
باور نکن ...
آدما "عادت" میکنند
به بودنها ؛ خندیدن ها ، خوش گذراندن کنار فردی خاص
کافیست تعدادی ساعت برایشان خاطره ی خوب بسازی
عادت میکنند به تکرار این خاطرات کنارت
عادت میکنند به بودنت
"گاه میگویند : " دوستت دارم
تو جدی نگیر
آنها فقط عادت کرده ا
جمله ای میگویند برای ماندنت
برای تکرار کردن آن خاطرات شیرین برایشان
عادت کرده اند
همانطور که اگر بروی
تنهایشان بگذاری
بعد از مدتی عادت میکنند
به تنهایی ؛ به خندیدن بی تو
به ادامه دادن زندگی بدون حضورت
آدمها عادت میکنند
همه ی دوستت دارم ها
جدی نیست
لااقل " تو" جدی نگیر...
داستان کوتااااااه
روزی جوانی پیش پدرش آمدو گفت:دختری رادیده ام ومیخواهم بااوازدواج کنم .من شیفته زیبایی این دختر وجادوی چشمانش شده ام .
پدرباخوشحالی گفت :بگواین دخترکجاست تابرایت خواستگاری کنم وبه اتفاق رفتند تادخترراببینند اماپدربه محض دیدن دختر دلباخته اوشدوبه پسرش گفت:
ببین پسرم این دخترهم ترازتونیست وتونمیتوانی اوراخوشبخت کنی اورابایدمردی مثل من که تجربه زیادی درزندگی داردسرپرستی کند اوتکیه
پسر حیرت زده جواب داد :امکان نداردپدرکسی که بااین دخترازدواج میکند من هستم نه شما.....
پدروپسرباهم درگیرشدند وکارشان به اداره پلیس کشید
ماجرارابراب افسرپلیس تعریف کردند.افسردستورداددختررااحضارکنندتاازخوداوبپرسندکه میخواهد با کدامیک ازاین دوازدواج کند افسر پلیس بادیدن دخترشیفته جمال ومحودلربایی اوشد وگفت :این دختر مناسب شمانیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است واین بارسه نفری باهم درگیرشدند وبرای حل مشکل نزدوزیررفتند وزیربادیدن دخترگفت :اوباید باوزیری مثل من ازدواج کند .....و.....قضیه ادامه پیداکرد تا رسید با شخص امیر امیرنیز مانند بقیه گفت:این دخترفقط بامن ازدواج میکند...
بحث ومشاجره بالاگرفت تااینکه دخترجلوآمدوگفت :راه حل مسئله نزدمن است .من میدوم وشما نیز پشت سرمن بدوید اولین کسی که بتواند مرابگیرد بااوازدواج خواهم کرد.
.....وبلافاصله شروع به دویدن کردوپنج نفری :پدر؛ پسر؛ افسرپلیس ؛ وزیر وامیر بدنبال او.........
ناگهان ...هرپنج نفر باهم به داخل چاله عمیقی سقو ط کردند
دخترازبالای گودال به آنهانگاهی کردوگفت:آیا میدانید من کیستم
من دنیا هستم !!
من کسی هستم که مردم بدنبالم میدوندوبرای بدست آوردنم باهم رقابت میکنند ودرراه رسیدن به من ازدینشان غافل میشوندتازمانیکه درقبر گذاشته میشوند درحالی که هرگز به من نمیرسند
راز عاشق
قدم می زد درون رویاهایش ، دردو دل می کرد با آرزوهایش ، صحبت می کرد با همزبانش. ساده بود و بی ریا ، خسته از یک فریاد بی صدا!
دوست داشت در یک جا گم شود، جایی که درآن مهر و محبت حس شود.
لابه لای دفتر خاطره هاش ، خاطره ای بود که نمی خواست پرپر شود ، سوخته شود
، واز بین رود . خاطره اش راز بود که نمی خواست فاش شود ، یا از آن دفتر
سیاه پاک شود. هم صدایی نداشت تا بگوید فریادش را! بگوید راز دلش را!
همزبانش تنهایی بود ، در نگاهش بارانی بود ، در دلش چه غوغایی بود.
بی بهار به سر می کرد ، با زمستان سفر می کرد. شبها دلهره داشت روزها قهقه
داشت. در دلش راز و نیاز بر لبان نسخه ای بود. نسخه ای که نامش غصه بود.
غم با او همسفر شد آرزوهایش همه دربه در شد. عشق را سراسیمه در قلب گرفت.
با عشق همسفر بود ، بی عشق مثل جاده پر خطر بود.
روزها باعشق هم سخن بود ،شبها در آغوش عشق گرم گرم بود.
مدتی گذشت…
در دلش رازی پنهان بود،راز گل و آتش بود. رازش را می خواست فاش کند ،
آرزوهایش را سحرخیز کند. یک سخن بر زبان آورد ، هر دو آرزویش بر باد آورد.
در نگاه عشقش بارانی شد، قلبش از عشق خالی شد.
عشقش با کس دیگر همسفر شد ، چون عشق تنهایی سرد سرد شد.
می خواست با عشقها زندگی کند ، می خواست دو رنگ باشد و تحسینش کند.
اما سرنوشت اینچنین نخواست هر دوعشق را از او می خواست ، بعد از آن هیچ کس با او هم سخن نشد ، هیچ عشقی با او همدل و هم صحبت نشد
بهترین دوست
اما . . .
می توان دوستی پیدا کرد که درتمامی لحظه ها کنارم باشد ؟
من در تمام لحظه هایم تنها هستم . . . تنهای تنها !
اما . . . باز هم ازاندیشیدن دست بر نمیدارم . . .
همچنان در مخیله ام به دنبال دوستی شایسته هستم . . .
.
.
.
.
آری یک دوست . . .
یک دوست صمیمی دارم که به قدر نداشته هایم او را داشته ام . . .
تمامی لحظاتم را با او سپری کرده ام . . .
خاطرات زیادی با هم داریم
شبهای سردم را با نوازش های گرم او سرکرده ام
او دوستی خودرابارهاوبارها ثابت کرده . . . ثابت کرده که میتواند بهترین دوست برایم باشدودرتنهایی تنهایم نمیگذارد . . .
امامن رفیقی نیمه راه بود برایش . . .
شبی را بیاد دارم که مثل همیشه تنها بودم . . .
دلم گرفته بود . . . از خودم ، از همه . . . حتی ازبهترین وصمیمیترین دوستم که درکنارم بود . . .
مثل همیشه هیچ نمیگفت . . .
ساکت نشسته بود و تنها نظاره گر غم ها و بی کسی هایم بود
سکوتی مبهم فضای اتاق را در برگرفته بود
ساعت ها بدون هیچ کلامی را در کنار هم سپری کردیم
تا اینکه . . . به یکباره هرچه دردو جدایی و حسرت و خلاصه تمام بی کسی هایم که گوشه ای از قلبم تلمبارشده بود را یکجا جمع کردم و برسرش فریاد کشیدم . . . !
پس از لحظه ای . . . دیدم که ارام ارام در خود شکست و مرا دعوت به گریه کرد . . .
من هم با تمام توان شروع به گریستن کردم . . .
اشک میریختم ، زجه میزدم وهربارسکوت اتاق رادرهم میشکستم . . .
ازخودم بدم می امد که چرابهترین دوستم را ترک کردم . . .
هنوز هم باورم نمیشد . . .
یعنی من بودم که او را اینگونه شکستم ؟!
اری من بغضم راشکستم . . .
بهترین دوستم را . . .
ولی مطمئنم که این جدایی دوامی نخواهد داشت ....